امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

دایی مهدی

 دایی مهدی جونم رفته کربلا .... خوش به حالش رفته حرم امام حسین(ع)... کاش ما هم لایق بودیم ومیرفتیم.... ایشالا قسمت بشه من ومامانی وبابایی باهم بریم. کربلا ومکه از وقتی دایی مهدی رفته کربلا  ... مامانی دلش خیلی هوایی شده ... همش دوست داره بزنه زیر گریه دایی مهدی جون التماس دعا داریم.... دیروز که زنگ زدیم به دایی مهدی ، نجف بود .... خدا خیلی حس قشنگی هست که آدم اونجا باشه... ایشالا سال دیگه ماهم لیاقت داشته باشیم ....البته باید امام حسین (ع) ما رو بطلبه.....مخصوصا پیاده رفتنرو میگم هاااااااااااااااااااا
28 آذر 1392

شبکه هدهد

شبکه هدهد فارسی روخیلی دوست دارم .... مخصوصا بچه های کوچیک دارن نوحه خونی میکنن... من رو میکنم وبه مامانی میگم ... نی نی، جالب اینه ازخودم بزرگترن هاااااااااااااا... خودم نی نی ترم... ههههههههه چند روز پیش داشت توی تلویزیون مراسم نماز ظهر رو نشون میداد ... منم سریع گفتم الله اکبررررر ، هی دراز میکشم وبلند میشم ومیگفم الله اکبررررر    این تبلیغ  موجای آب رو نشون میده میگه که : اگه جرات داری دوباره بیا... سرسره 7 متری  شو میگم هااااااااا... یهویی میگم : اوخ اوخ ............. اینجایه که مامانی میزنه زیر خنده( میخواستم عکشو بذارم ولی نمیدونم چرا میره بالا ... واسه همون نذاشتم)   از تبلیغ اسنک لوسی هم...
26 آذر 1392

نفس طلای منی

  امروز که بابایی رفت سرکار منم باخودم گفتم که بیام نت ووبلاگ عشقمو آپ کنم.... شرمنده ام عزیزدلم که یه چند روزی نشد بیام واز شیرینکاریات وکارایی که میکنی بنویسم ... بگم که چه شیطون بلایی هستی ... یه قلدر به تمام معنایی بخداااااااااااااا... ولی توی این چند روزه یه سری رفتارایی داشتی که حتمان حتما باید بگم واستتتتت.... وقتی یه چیزی بهت میدم ... بالحن قشنگی میگی میسییییییییییییییی..... بهت میگم امیرعلی بگو 1 2 3.... درجواب من میگی 321 .... برعکسشو میگی منم میخندمممم....یه عادت بدی که داری میری جلوی تلویزیون .... از اونجا نگاه میکنی انگاری عقب نمیشه که ببینی وروجک.... البته طی یه برنامه ریزی که من وبابایی داشتیم ... داریم اینکار رو از...
26 آذر 1392

یه روز قشنگ

امروز چشمای قشنگمو که باز کردم لبخند مامانی عزیزمو دیدممم که با لبخند بهم گفت سلام جیگرطلای من...تا بیدار شدم مامانی باید می رفت بیرون بدون من... وقتی اومد منو آماده کرد رفتیم پارک... وای چقد حال داد خیلی خوش گذشت ... کلی سرسره بازی کردم ... تاب بازی کردم... الاکلنگ بازی کردممم ... کلی پیاده روی کردم تا خونه....اومدم خونه کلی بازی کردیم ومنم یه خواب راحت کردم...بیدار شدم مامانی یه سوپ جو خوشمزه واسم پخته بود که خیلی عالی بود ... روی مبل نشستم وخوردم ... بعدش رفتیم خیابون گردی ... آخر سرم رفتیم حرمممم.... خیلی خوش گذشت ولی حیف سرد بود...   ...
19 آذر 1392

سفر 3 روزه به نیشابور

رفتم یه جارو از توی آشپزخونشون برداشتم .... کار زشتیه هااااااااااااا داریم با ثمین جون بازی می کنیم... رفتم یه شیشه از توی آشپزخونه پیدا کردم اسه خودمممم 3 شنبه عصری ساعت 6 بعدازظهر بود رفتیم ترمینال که بریم نیشابور.... بابایی من ومامانی رو سوار اتوبوس کرد ورفت کلی باهاش بای بای کردم که نگوووو....من موندم ومامانی باهزار ویه شیطونی که مامانی دیگه نمی تونست منو کنترل کنه.... یه پسر کوچولو بود کنارمون ... اونم اسمش امیرعلی بودش... روضه میخوند واسه امام حسین(ع)....با لحن کودکانه خودش خیلی قشنگ میخوند...همش 4 سالش بود بالاخره رسیدیم نیشابور ... مامانی سریع یه تاکسی گرفت ... رفتیم خونه آقاجون ... آقاجون تا در رو باز کرد...
18 آذر 1392